محمدسبحانمحمدسبحان، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

دنیای ما محمدسبحان

گردش محمد سبحان و خرید خواهر جونیاش

1392/6/26 3:18
264 بازدید
اشتراک گذاری

خاله جونی بازم خواهری تنبلی کرده و از شما نمینویسه  اما دردت به جونم خاله که هست خودم برات مینویسم از روزهای قشنگ بزرگ شدنت/امروز دیدمت وای هزار الله اکبر به جونت انقدر ناز تو بغلم خوابیدی که نگو اصلا از خود بیخود شده بودم و پرهام بچمو از یاد برده بودم امروز مامانی زنگ زد به من که میای هفت حوض یکمی خرید دارم منم گفتم باشه از ساعت 7 که پارسا بزارم کلاس تا 8:15 که تموم بشه میتونم بیام پیشتون خلاصه قرار گذاشتیمو اومدیم هفت حوض تا رسیدم دیدم داری تو بغل مامانی زیر پیش بند شیر دهی شیر میخوری یکم که خوردی اومدی بغل خاله برای عملیات بادگلو گیری  داداشی پرهام تو کالسکش بود و شما بغل خاله  بعد رفتیم آجی غزلت کفش بخره اونم 2جفت کفش خرید من هم برای پرهام شمکو پیتزا خریدم و زودی از شما دل کندم تا برم دنبال پارسا امروز دیدارمون کوتاه بود و نشد ازت عکس بگیرم  بعد که رفتم دنبال پارسا دلم پیش تو بود خاله آخه مامانت کالسکتو نیاورده بود با آغوشی اومده بودی و ماشین هم نداشت من جایی کار داشتم به مامانت زنگ زدم اگر هنوز بیرونید من برسونمتون اونهام خوشحال که آره بیرونیم بیا دنبالمون منم منت نباشه فقط و فقط و فقط به خاطر اینکه تو نفس خاله اذیت نشی راهمو دور کردم و رسوندمشون  آخه چکار کنم خاله عاشقتم دیگه بعد دیدم مامانت واسه شما یه لباس نانازی خریده آجی عسلم یه کتونی و غزلم یه لباس از بانی نو خریده بود که من خریدای اونارو ندیدم اما مگه خاله طاقت میاره لباس عشقشو نبینه با این که دیرم شده بود اما لباس شمارو دیدمو کیف کردم اما به نظرم کوچیک اومد که مامانیت گفت اندازه میگیره که اگه کوچیک بود عوضش کنه راستی خاله جون این اولین هفت حوض رفتن شما بود تا باشه ددر رفتن و خرید کردن راستی امروز زن عموتو و دخترش پریا هم با شما اومده بودنخاله جون دیوونه وار دوست دارم عاشقتم /نفسم/زندگیم.........................

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)